صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | قالب وبلاگ
بزرگتر که می شوی ، غصه هايت زودتر از خودت قد ميکشند؛
لبخند هايت را در آلبوم کودکی ات جا ميگذاری!
و ناخواسته وارد دنيای لبخند های مصنوعی می شوی...
شايد بزرگ شدن آن اتفاقی نبود که انتظارش را می کشيديم!
" اهمیت و ارج زندگی در همین است که موقت است ،
که تو باید جاودانگی خودت را در جای دیگری نشان بدهی .....،
و آن جا « انسانیت » است."
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
مردی نزد روانپزشک رفت و از غم
بزرگی که در دل داشت برای دکتر
تعریف کرد .
دکتر گفت : « به فلان سیرک برو .
آنجا دلقکی هست ؛ آنقدر میخنداند
که غمت از یادت برود .»
مرد لبخند تلخی زد وگفت :
« من همان دلقکم ...»
تولد انسان روشن شدن کبریتی است
و
مرگش خاموشی آن!
بنگر در این فاصله چه کردی؟!!
گرما بخشیدی...؟!
یا
سوزاندی..
این داستان جالب و واقعی رو از دست ندهید
بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شركت كننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیك میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میكنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از كف زدن حركت میكند و تمام استادیوم را فرا میگیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود.